دلنوشته چادرم
30 مهر 1401 توسط زينب موسوي
ناگفتههای بسیارازتودارم.
از روزهایی که بادچون کودکی بازیگوش برگوشهات چنگ میزد و روزی که خورشید به زیرسایهات پناه میبرد.
درآن کوچههای تنگ که دلم از ترس دام چشمی هوس آلود به بودنت آرام میگرفت.
نخبه نخ به دور قامتم تنیدی تا توطئههای نخنماشدهی دشمن خم به ابرویم نیاورد و سیاهی رنگت، برق دندانهای تیزکرده و چنگالهای برافراشتهی روبه صفتان،کرکس وجود را تیره کرد.
من باافتخار هرروز تو را محکمترازقبل دردست میفشارم.و با درخشش سیاهی رنگت دنیام را زیباخواهم کرد..
من چادرم را دوست دارم🤗
زینب موسوی.دلنوشته