دختری در انتهای کوچهی یاس
چشمهایش را به تاریکی کوچهدوخت، گویا زندگیش لابهلای آجرهای خوابیده در تاریکیِ شب گم شدهبود.دلش میخواست تا انتهای کوچه را با پایِ برهنه بدود ودر انتهای کوچه همچون نور کمسویِ دورترین خانهگم شود.هدفش،امیدهایش،آرزوهایش،رویاهای شیرین دخترانهاش را دانه دانه خاک کرده بود و در عزایِ واژه واژهیِ حرفهایِ نگفتهاش،گلویش را بُغضی باطعمی زهرآلود در هم فشار میداد.خستگی بار سنگینی برپلکهایش بود،کاش میشد بخوابد…
صدایی تار وپودکلافِ دَر همِ خیالِ وَهم آلودش را در هم، قاطی میکُند و نگاهکلافهاش را به پشت سر برمیگرداند…
سلام دخترم بفرما شربت خنک،نذری آقااباعبدالله
عطش نه به جسم ظریف دخترانهاش، بلکه جان و دلش را میسوزاند.شربت را به دست میگیرد و سر میکشد.
اینبار سرکشید باده آن مست و هوشیار شد
عاقل شود آن دیوانه که با ما یار شد
تکیه داد به دیوار در خواب فرو رفته و غصههایش را با هقهق گریهای بلند،فریاد زد..
آقای اباعبدالله خیلی دوست دارم،اگر رهایت کردم تو منو رها نکن